(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم
(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

(یادامام وشهدا) زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

سلام بر ابراهیم: اسیر

سلام بر ابراهیم: اسیر

راوی : مهدی فریدوند ، مرتضی پارسائیان

از ویژگیهای ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم میشنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسانهای #جاهل و ناآگاه هستند. باید #اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.لذا در بسیاری از عملیاتها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت.

سه #اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود.

مسئولیت حفاظت آ نها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع میکرد. همین باعث میشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند.کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری مینشست و با اسرا صحبت میکرد.

دو روز ابراهیم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهیم سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه #التماس میکردند و میگفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام میدهیم. حتی حاضریم با بعثیها بجنگیم!

عملیات بر روی ارتفاعات آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید.

فکر نمیکردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند.

 گفتم:حرکت کنید. اما آ نها هیچ حرکتی نمیکردند!

طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند.

شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم!

دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه میکردند!

افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود.

هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت #سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه میکردم

گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟!

گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمیخواد اینها حرکت کنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درج هاش با بقیه فرق داشت و کاملاً مشخص بود.

ابراهیم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه #افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.

تمامی عراقیها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله میکرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمیگنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. #ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد.

بعد با هم، اسرا و افسر #بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.