(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم
(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

(یادامام وشهدا) زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۲ )

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۲ )

راوی : حسین الله کرم

از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال 1365 درگیر عملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم.قسمتی از کار هماهنگی لشکرها و اطلاعات عملیات با ما بود. برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم.

قرار بود که گردانهای این لشکر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقیهای مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات اعزام شوند.

پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردانها، هماهنگیهای لازم را انجام دادم و آماده حرکت شدم.

از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدم که به من خیره شده و جلو می آمد!

آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد. جواب سلام را دادم و بیمقدمه با لهجه عربی به من گفت: شما درگیلا نغرب نبودید؟!

با تعجب گفتم: بله. من فکر کردم از بچه های منطقه غرب است. بعد گفت:

مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!

کمی فکر کردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقی که اسیر شدند یادتان هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!

باخوشحالی جواب داد: من یکی از آنها هستم!! تعجب من بیشتر شد. پرسیدم: اینجا چه میکنی؟!

گفت: همه ما هجده نفر در این گردان هستیم، ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم. ایشان ما را کامل میشناخت، قرار شد بیائیم جبهه و با بعث یها بجنگیم!

خیلی برای من عجیب بود. گفتم: بارک الله، فرمانده شما کجاست؟!

گفت: او هم در همین گردان مسئولیت دارد. الان داریم حرکت م یکنیم به سمت خط مقدم.

گفتم: اسم گردان و نام خودتان را روی این کاغذ بنویس، من الان عجله دارم. بعد از عملیات مییام اینجا و مفصل همه شما را میبینم.

همینطور که اسامی بچه ها را مینوشت سؤال کرد: اسم مؤذن شما چی بود؟!

جواب دادم: ابراهیم، ابراهیم هادی.

گفت: همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم.

از فرماندهان خودمان خواستیم حتماً او را پیدا کنند. خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را ببینیم. ساکت شدم. بغض گلویم را گرفته بود. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.

گفتم: انشاءالله توی بهشت همدیگر را میبینید! خیلی حالش گرفته شد. اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سریع خداحافظی کردم و حرکت کردم. این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود.

در اسفندماه 1365 عملیات به پایان رسید. بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند. یک روز داخل وسایلم کاغذی را که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشکر بدر نوشته بود پیدا کردم. رفتم سراغ بچه های بدر. از یکی از مسئولین لشکر سراغ گردانی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: این گردان منحل شده. گفتم: میخواهم بچه هایش را ببینم.

فرمانده ادامه داد: گردانی که حرفش را میزنی به همراه فرمانده لشکر، جلوی یکی از پاتکهای سنگین عراق در شلمچه مقاومت کردند. تلفات سنگینی را هم از عراقیها گرفتند ولی عقبنشینی نکردند.

بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: کسی از آن گردان زنده برنگشت!

گفتم: این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند. اسامی آنها اینجاست، من آمده بودم که آنها را ببینم.

جلو آمد. اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد. چند دقیقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه این افراد جزء شهدا هستند!

دیگر هیچ حرفی نداشتم. همینطور نشسته بودم و فکر م یکردم. با خودم گفتم: ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.

بعد به یاد حرف آن رزمنده عراقیا فتادم : انشاءالله درب هشت همدیگر را میبینید.

بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. بعد خداحافظی کردم وآمدم بیرون.

من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید اذان بگوید، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. و آنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.