(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم
(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

(یادامام وشهدا) زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر : ( ۲ )

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر : ( ۲ )

راوی : حسین الله کرم

بالاخره روز موعود فرا رسید. با هجوم وسیع بچه ها از محورهای مختلف، بسیاری از مناطق مهم و استراتژیک نظیر تنگه حاجیان وگورک، منطقه برآفتاب، ارتفاعات سرتتان، چرمیان، دیزه کش، فریدون هوشیار و قسمتهائی از ارتفاعات شیاکوه و همه روستاهای دشت گیلان آزاد شد.

در جبهه میانی با تصرف چندین تپه و رودخانه، نیروها به سمت تپه های انار حرکت کردند. دشمن دیوان هوار آتش میریخت.

بعضی از گردا نها با عبور از تپه ها، به ارتفاعات شیاکوه رسیدند. حتی بالای ارتفاعات رفته بودند. دشمن میدانست که از دست دادن شیاکوه یعنی از دست دادن شهر خانقین عراق، برای همین نیروی زیادی را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگیری وارد کرد.

نیمه های شب بیسیم اعلام کرد: حسن بالاش و جمال تاجیک به همراه نیروهایشان از جبهه میانی به شیاکوه رسیده اند و تقاضای کمک کرده اند.

لحظاتی بعد ابراهیم تماس گرفت و گفت: همه ارتفاعات انار آزاد شده، فقط یکی از تپه ها که موقعیت مهمی دارد شدیداً مقاومت میکند، ما هم نیروی زیادی نداریم. به ابراهیم گفتم: تا قبل از صبح با نیروی کمکی به شما ملحق میشوم. شما با فرماندهان ارتش هماهنگ کنید و هر طور شده آن تپه را هم آزاد کنید. همراه یک گردان نیروی کمکی به سمت جبهه میانی حرکت کردیم.

در راه از فرماندهی سپاه گفتند: دشمن از پاتک به بستان منصرف شده، اما بسیاری از نیروهای خودش را به جبهه شما منتقل کرده. شما مقاومت کنید که انشاءالله سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عملیات بعدی را به زودی آغاز میکند. در ضمن از هماهنگی خوب بچه های ارتش و سپاه تشکر کردند و گفتند: طبق اخبار بدست آمده تلفات عراق در محور عملیاتی شما بسیار سنگین بوده. فرماندهی ارتش عراق دستور داده که نیروهای احتیاط به این منطقه فرستاده شوند.

هوا در حال روشن شدن بود. در راه نماز صبح را خواندیم. هنوز به منطقه انار نرسیده بودیم که خبر شهادت غلامعلی پیچک در جبهه گیلانغرب همه ما را متأسف کرد.

به محض رسیدن به ارتفاعات انار، یکی از بچه ها با لهجه مشهدی به سمت من آمد و گفت: حاج حسین، خبر داری ابراهیم رو زدن!!

بدنم یکدفعه لرزید. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چی شده؟!

جواب داد: یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم.

رنگم پرید. سرم داغ شد. ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم.

در راه تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور م یشد، وارد سنگر امدادگرشدم و بالای سرش آمدم.

گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود. خون زیادی از او می رفت.

جواد را پیدا کردم و پرسیدم: ابرام چی شده؟!

با کمی مکث گفت: نمیدونم چی بگم. گفتم: یعنی چی؟!

جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم. عراق یها شدیداً مقاومت میکردند. نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند. هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید.

نزدیک اذان صبح بود و باید کاری میکردیم، اما نمیدانستیم چه کاری بهتره.

یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقیها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد!

با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد میزدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقیها تو رو میزنن، فایده نداشت.

تقریباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقیها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد. ما هم آوردیمش عقب!

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.