ماه محرم، ماه شکست قدرت‌های یزیدی است.

ماه محرم، ماه شکست قدرت‌های یزیدی است.

ماه محرم، ماه شکست قدرتهای یزیدی و حیله های شیطانی است. مجالس بزرگداشت سید مظلومان و سرور آزادگان که مجالس غلبه سپاه عقل بر جهل و عدل بر ظلم و امانت بر خیانت و حکومت اسلامی بر حکومت طاغوت است، هر چه باشکوهتر و فشرده تر بر پا شود، و بیرق‌های خونین عاشورا به علامت حلول روز انتقام مظلوم از ظالم، هر چه بیشتر افراشته شود.

#امام_خمینی

صحیفه نور ،جلد ٣،صفحه ٢٢٧

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر : ( ۲ )

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر : ( ۲ )

راوی : حسین الله کرم

بالاخره روز موعود فرا رسید. با هجوم وسیع بچه ها از محورهای مختلف، بسیاری از مناطق مهم و استراتژیک نظیر تنگه حاجیان وگورک، منطقه برآفتاب، ارتفاعات سرتتان، چرمیان، دیزه کش، فریدون هوشیار و قسمتهائی از ارتفاعات شیاکوه و همه روستاهای دشت گیلان آزاد شد.

در جبهه میانی با تصرف چندین تپه و رودخانه، نیروها به سمت تپه های انار حرکت کردند. دشمن دیوان هوار آتش میریخت.

بعضی از گردا نها با عبور از تپه ها، به ارتفاعات شیاکوه رسیدند. حتی بالای ارتفاعات رفته بودند. دشمن میدانست که از دست دادن شیاکوه یعنی از دست دادن شهر خانقین عراق، برای همین نیروی زیادی را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگیری وارد کرد.

نیمه های شب بیسیم اعلام کرد: حسن بالاش و جمال تاجیک به همراه نیروهایشان از جبهه میانی به شیاکوه رسیده اند و تقاضای کمک کرده اند.

لحظاتی بعد ابراهیم تماس گرفت و گفت: همه ارتفاعات انار آزاد شده، فقط یکی از تپه ها که موقعیت مهمی دارد شدیداً مقاومت میکند، ما هم نیروی زیادی نداریم. به ابراهیم گفتم: تا قبل از صبح با نیروی کمکی به شما ملحق میشوم. شما با فرماندهان ارتش هماهنگ کنید و هر طور شده آن تپه را هم آزاد کنید. همراه یک گردان نیروی کمکی به سمت جبهه میانی حرکت کردیم.

در راه از فرماندهی سپاه گفتند: دشمن از پاتک به بستان منصرف شده، اما بسیاری از نیروهای خودش را به جبهه شما منتقل کرده. شما مقاومت کنید که انشاءالله سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عملیات بعدی را به زودی آغاز میکند. در ضمن از هماهنگی خوب بچه های ارتش و سپاه تشکر کردند و گفتند: طبق اخبار بدست آمده تلفات عراق در محور عملیاتی شما بسیار سنگین بوده. فرماندهی ارتش عراق دستور داده که نیروهای احتیاط به این منطقه فرستاده شوند.

هوا در حال روشن شدن بود. در راه نماز صبح را خواندیم. هنوز به منطقه انار نرسیده بودیم که خبر شهادت غلامعلی پیچک در جبهه گیلانغرب همه ما را متأسف کرد.

به محض رسیدن به ارتفاعات انار، یکی از بچه ها با لهجه مشهدی به سمت من آمد و گفت: حاج حسین، خبر داری ابراهیم رو زدن!!

بدنم یکدفعه لرزید. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چی شده؟!

جواب داد: یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم.

رنگم پرید. سرم داغ شد. ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم.

در راه تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور م یشد، وارد سنگر امدادگرشدم و بالای سرش آمدم.

گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود. خون زیادی از او می رفت.

جواد را پیدا کردم و پرسیدم: ابرام چی شده؟!

با کمی مکث گفت: نمیدونم چی بگم. گفتم: یعنی چی؟!

جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم. عراق یها شدیداً مقاومت میکردند. نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند. هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید.

نزدیک اذان صبح بود و باید کاری میکردیم، اما نمیدانستیم چه کاری بهتره.

یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقیها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد!

با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد میزدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقیها تو رو میزنن، فایده نداشت.

تقریباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقیها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد. ما هم آوردیمش عقب!

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۱ )

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۱ )

راوی : حسین الله کرم

در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم.

یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف مییان!

با تعجب گفتم:کجا هستند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حُقه باشه!

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آ نها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقیها اسیر گرفتیم خوشحال شدم. با خودم فکر کردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت آنها شده. بعد درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.

یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.

مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درج هام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم.

پرسید: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!!

چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هیچی!؟ جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا !؟

گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند.

تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: ای نالمؤذن؟!

ین جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟

اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:

به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم.

ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین  را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا ...

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگی نتر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانیها شوم. هرکس میخواهد با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند. بقیه نیروهایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را میکُشم. حالا خواهش میکنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!

مثل آدمهای گیج و منگ به حرفهای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم:آره، زنده است. با هم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.

تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم.

بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفراز بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد.

گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آ نها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله در مریوان، فشار ارتش عراق بر گیلا نغرب کم شد.

به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیک و حسن بالاش و... در این عملیات به دیدار یار شتافتند.

ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد: در عملیات مطلع الفجر که با رمز مقدس یا مهدی ادرکنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت.

نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود.

همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد.

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

سلام بر ابراهیم : شوخ طبعی

سلام بر ابراهیم : شوخ طبعی

 راوی : علی اکبر صادقی ، اکبر نوجوان

ابراهیم در موارد جدّیت کار بسیار جدّی بود. اما در موارد شوخی و مزاح بسیار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلاً یکی از دلائلی که خیلیها جذب ابراهیم میشدند همین موضوع بود.

ابراهیم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه کافی بود خوب غذا میخورد و میگفت: بدن ما به جهت ورزش و فعالیت زیاد، احتیاج بیشتری به غذا دارد.

با یکی از بچه های محلی گیلا نغرب به یک کله پزی در کرمانشاه رفتند.

آنها دو نفری سه دست کامل کله پاچه خوردند!

یا وقتی یکی از بچه ها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرد. برای سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ کرد و مقدار زیادی برنج و...آماده کرد، که البته چیزی هم اضافه نیامد!

در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم.

صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف میکرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا میکرد.

یکی یکی آنها را می آورد و میگفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و...

ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد میکرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بیصدا میخندید.

وقتی ابراهیم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد.

ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه!

آخرشب میخواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی! من ایستادم. ابراهیم باصدای بلند گفت: برادر بیا اینجا!

یکی از جوانهای مسلح جلو آمد.

ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره مییاد که...

بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه!

بعد گفت: بااجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو و ایستادم. دوتایی داشتیم میخندیدیم.

موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه میگفت کسی اهمیت نمیداد و...

تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء هستند.

بچه های گروه، با خجالت از ایشان معذرت خواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد.

کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیاده رو ایستاده و شدید میخندید!

تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده.

ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخمهای جعفر بازشد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شکر با خنده همه چیز تمام شد.

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

سلام بر ابراهیم : چفیه

سلام بر ابراهیم : چفیه

راوی : عباس هادی

ابراهیم در مرخصی به سر میبرد.

آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد!

گفتم: راستی داداش، اینهمه پول از کجا مییاری!؟ من چند بار تا حالا دیدم که به مردم کمک میکنی، برای هیئت خرج میکنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست!

بعد به شوخی گفتم: راستش رو بگو، گنج پیدا کردی!؟

ابراهیم خندید وگفت: نه بابا، رفقا اینها را به من میدهند، خودشان هم میگویند در چه راهی خرج کنم. فردای آنروز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم. به مغازه مورد نظر رسیدیم.

مغازه تقریباً بزرگی بود. پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملاً ابراهیم را میشناسند.

بعد از کمی صحب تهای معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من انشاءالله فردا عازم گیلان غرب هستم.

پیرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچه ها چیزی احتیاج دارید؟

ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد. به پیرمرد داد وگفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم. چون این رشادتها و حماسه ها باید حفظ بشه .آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چه طور حفظ شده.

بعد هم ادامه داد: برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد زیادی چفیه داریم.

صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرفهای ابراهیم را گوش میکرد جلو آمد وگفت: حالا دوربین یه چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار میخواهید دستمال گردن بندازید!؟

ابراهیم مکثی کرد وگفت: اخوی، چفیه دستمال گردن نیست. بچه های رزمنده هر وقت وضو میگیرند چفیه برایشان حوله است، هر وقت نماز میخوانند سجاده است. هر وقت زخمی شوند، با چفیه زخم خودشان را میبندند و...

پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه میکنیم.

فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم. همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد. سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم.

پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه.

بعدها ابراهیم تعریف میکرد که از آن چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم.

کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم