شب یلدای لیلا!
خانم مربی: بچه ها کی می دونه شب یلدا چه شبی است؟!
هرکدام از بچه ها یه چیز گفت.
بعد خانم مربی گفت: بچه های گلم امشب، #شب_یلدا است، شب یلدا طولانی ترین شب ساله و همه اهل خانواده دور هم جمع می شوند و سفره شب یلدا پهن می کنند و شیرینی و آجیل و انار می خورند و کلی باهم شادی می کنند!
لیلا همینطور داشت به حرفهای مربی گوش می داد و توی خیال خودش سفره را توی خانه ی خیال خودش پهن کرد، انار ، هندوانه،آجیل و.... عروسکهاش را هم کنار سفره گذاشت.
خانم مربی گفت: پدر یا پدر بزرگ کنار سفره قصه می گند...
یکدفعه لیلا بغض کرد.... اشکهایش مثل دانه های مروارید از چشمهایش پایین می آمد...
از خانم مربی سئوال کرد: خاله... اگه کسی باباش نباشه چی؟
مربی که تازه اشکهای لیلا را دید و علت غصه لیلا را می دانست، گفت: چرا دخترم، بابای تو هم میاد...
لیلا گفت: آخه خاله ... بابام پیش خدا رفته ... مامان گفته دیگه نمی تونه بیاد..
مربی گفت: نه دخترم، تو از خدا بخواه که بابات برای شب یلدا بیاد... حتما می یاد.... خدا شما بچه ها را دوس داره....
ظهر تا لیلا به خانه رسید به مادرش گفت: مامان توی دلم به خدا گفتم امشب بابام بیاد... حالا باید سفره یلدا را پهن کنیم...
لیلا سفره را با کمک مامانش مثل خیال خودش پهن کرد و نشست کنار سفره تا بابا بیاید...
- مامان من می دونم که خدا بچه ها را دوس داره و حتما بابام را امشب اجازه می ده بیاد پیشمون تا ما تنها نباشیم.....
باورش نمی شد... بابا آمد!
لیلا کنار سفره و روی پای بابا نشست و بابا شروع کرد به قصه گفتن و کلی باهم حرف زدند و خندیدن....
آن شب بهترین شب یلدای لیلا بود.
لیلا همان جا کنار سفره خوابش گرفته بود...
آن شب تنها شبی بود که لیلا خواب بابا را دید و یک عالمه باهم حرف زدند.
تقدیم به پدران آسمانی و فرزندان خردسال شهدا.
سلامتی این بچه ها و شادی روح باباهاشون صلوات
علی_صالحی_زاده