قصه_رفاقت
یک روز صبح جمعه در اردوگاه بودیم جعفر آمد کنارم و گفت: آقا حمید حال داری یه سر بریم شهر؟ گفتم آره حتما.مرخصی گرفتیم و رفتیم میدان راه آهندزفول، یک راست رفتیم مغازه عکاسی،یک حلقه فیلم عکاسی سی و شش تایی خرید و آمدیم بیرون. با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم جعفر تو واسه همین فیلم ها مارو کشوندی اینجا من که فیلم داشتم خودم بهت میدادم! جعفر گفت:نه حمید جون من می خواستم که برای خودم فیلم بخرم. در پادگان فیلم را دادبه من و گیر داد، تا از او با دوستانش عکس بگیرم وقت غروب شد، فیلم رااز دوربین درآوردم و به او دادم. اما ازگرفتن آن امتناع کرد و گفت: حمید جان این عکسها به درد من نمی خوره، باشه پهلوی خودت بعدا به دردت میخوره!
خاطرات حمیدداودآبادی از شهید_جعفر_علی_گروسی
(برگرفته از کتاب " نامزد خوشگل من")
رسم رفاقت
eitaa.com/Rasmerefaghat