(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم
(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

(یادامام وشهدا) زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

داستان مدافعان حرم قسمت 27

داستان مدافعان حرم قسمت 27

یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد

امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف

برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگرن میرن

وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم

همه تشویقم کردن

مامان که چقدر خداشکر من با زهرا دوست بودم

زهرا مسئول خواهران اعتکاف بود

برادرش مسئول آقایون

سه روز تا اعتکاف مونده بود

من باچادر یک سره تو مسجد دانشگاه بودم به زهرا کمک میکردم

اونور آقای کرمی و آقای صبوری مشغول بودند

زهرا اصرارداشت مسئول فرهنگی اعتکاف خواهران باشم

اما من قبول نکردم

دوست داشتم حالا که اولین اعتکافم هستش بهره یک عمر ازش بگیرم

سیدهادی و خانمش

نرجس سادات و سید محسن

هم قراربود برن اعتکاف

دوروز مونده به اعتکاف برادر سیدمحسن بعنوان مدافع حرم راهی سوریه شد

سیدحسین ۲۲ سالش بود شور و شوق غیرقابل توصیف داشت هنگام خداحافظی

دوست صمیمی سیدهادی بود

موقع رفتن فقط یه جمله به سید هادی و برادرش گفت راضی نیست شهید شدم تا سالم صبرکنید

بعداز چهلم رخت عروسی بپوشید

بالاخره روز اعتکاف رسید

معتکفین باید شب ۱۳ رجب از ۱۲ شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح خودشان را به مساجدی که اعتکاف برگزارمیشد میرسانند

چون بچه ها خودشون معتکف بودند

قرارشد من بازهرا اینا برم

ساعت ۱۱ بود سر خیابان منتظر زهرا بودم

که یه شاسی بلند جلوم بوق زد

تو دلم گفتم حالا خوبه چادرسرمه

یه دفعه شیشه سمتم اومد پایین

نرگس بیا سوارشو

- زهراتویی

+ ن پس بابابزرگمه

یه دفعه صدای برادرش اومد

خانم موسوی جلوه ای خوبی نداره

لطفا سوارشوید

ساکم گذاشتم اول

بعد خودم سوارشدم

سرراهمون آقای صبوری به ما اضافه شد

زهرااومد عقب پیش من

صبوری جلو نشست

داشتم از فوضولی میمردم که ماشین مال کیه

که یه دفعه صبوری گفت

مرتضی شیرینی لازمه ها

برای ماشین

* چشم بدیده منت

•• پرشیا رو چیکار کردی مرتضی

* هیچی فروختم

•• مبارکت باشه

ان شاالله بالباس دامادی پشتش بشنی

مرتضی از خجالت آب شد فکرکنم

بعداز حدود نیم ساعت رسیدیم دانشگاه وارد مسجد شدم

بابرزنت وگونی مسجد به دوقسمت تقسیم شده بود

بازرسی هاشروع شده

وسایلم بررسی که شد کارت معتکف رجب المرجب ۱۴۳۵ گرفتم وارد مسجد شدم

پتو مسافرتیم یه گوشه انداختم

ساکم گذاشتم

ساعت ۳ بود و ما درحال خوردن اولین سحری اعتکاف بودیم

بعداز خوندن نمازصبح خوابیدم

سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود

البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود

امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم

سین برنامه ها

۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین

۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی

۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا

۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر

۱۳-۱۵ استراحت

۱۵-۱۷ احکام بانوان

۱۷-۱۹ حلقه حجاب

ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد

نرگس سادات

خواهرجان

پاشو عزیزم

- سلام خوبی؟

+ ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور

الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست

- باشه

زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده

+ اشکال نداره آجی

رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری

+ آخه کی حواسش هست

من بخابم

- عزیزمممممم

تو بخواب من بیدارم

+ آخه تو میخای

بری مناجات

- باشه همین جا میخونم

تو بخواب

زهراخیلی خسته بودم

حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم

نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم

ادامہ_دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

داستان مدافعان حرم قسمت 14

داستان مدافعان حرم قسمت 14

راوی مرتضی:

از حاج حسن و خانوادش خداخافظی کردیم

چندمتر اونطرف تر برادرم مجتبی کنار ماشین ایستاده بود

باهم دست دادیم و روبوسی کردیم

بازهرا خواهرمون فقط دست داد

از بچگی پدرم بهمون یادداده بود جایی که نامحرم است

باخواهرامون فقط دست بدیم

مجتبی: زیارت قبول

- ممنون

سوار ماشین شدیم

از چهره منو زهرا غم میبارید

مجتبی : شمادوتا چتونه

انگار کشتی هاتون غرق شده

چرا ناراحتید؟

مردم میرن زیارت میان

سبک میشن

شما دوتا محزون برگشتید

- مجتبی داداش

حاج حسن موسوی یادته؟

مجتبی: حاج حسن موسوی

حاج حسن موموسوی

اسمش برام خیلی آشناست

اما چیزی یادم نمیاد

- فرمانده پدر بودن توعملیات کربلایی ۵

مجتبی : خوب مگه این ناراحتی داره؟

- دخترش هم کلاسی زهراست

مجتبی: مرتضی داداش کشتی منو چی میخای بگی؟

-ما الان حاج حسن دیدیم

آدرس و شماره تماس خونه گرفت که بیان دیدن پدر

مجتبی: یاامام حسین

حالا چطوری به پدر بگیم

- ماهم ناراحت همون هستیم

مجتبی : بهتره بامادر صحبت کنیم

رفتیم خونه منو پدر میریم مزارشهدا

شماهم بشنید فکرکنید به نتیجه برسید

پدرم تو علمیات کربلای ۵ هم از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود

هم گاز خردل ریه هاش سوزنده بود

شوک عصبی براش سم بود

رسیدیم خونه

مجتبی: یه لبخند بزنید که پدر متوجه ناراحتی شما نشه

مادر در باز کرد

سلام بچه های گلم

زیارت قبول

- ممنون مادر

ان شاالله قسمت شماو پدر بشه

مادر:ممنون پسرم

زهرا: مامان باباست کجاست؟

سلام دخترگلم

زیارتت قبول

من اینجام بابا

زهرا رفت کمک پدر

پدر: مرتضی پسر توچته؟

نکنه عاشق شدی؟

باجمله دوم پدر

تصویر نرگس سادات اومد جلوی چشمام

به خودم گفتم استغفرالله ربی اتوب الیه

داداش مجتبی بی زحمت اون چمدون هارو بیار

همراش یه چشمک بهش زدم

بعداز دادن سوغاتی ها

مجتبی به پدرگفت

بابا میاید بریم مزارشهدا

آخه بابا زحمتت میشه

چه زحمتی پدرشما رحمتی

بابا و‌مجتبی راهی مزارشهدا شدن

مادر:شمادوتا چتونه ؟

- مادر ما امروز حاج حسن موسوی دیدیم

مادر: واقعا؟

- بله میخان بیان دیدن پدر

فقط چه طوری به پدر بگیم

مادر: مگه مرتضی جان تو قرار نیست یه تله فیلم برای بسیج دانشگاه بسازی ؟

- بله باید بسازم

مادر : خوب این بهترین موضوع برای گفت حاج حسن

زهراجان مادر پاشو به برادرت بگو برگردن

چشم

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

داستان مدافعان حرم قسمت 37

داستان مدافعان حرم

قسمت 37

مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز

زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود

برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود

داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که

آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد

خواهر موسوی

- بله آقای اصغری

این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن

خدمت شما

باهشون هماهنگ کنید

دوره ۵ دیگه شروع میشه

- بله حتما

آقای اصغری

یه سوال

بله بفرمایید

- آقای کریمی مجاز شدن ؟

بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری

اسامی نگاه کردم

من و زهرا هم مجاز شده بودم

اما فکر نکنم ما بتونیم بریم

با تک تک خواهران تماس گرفتم

و گزارش دوره بهشون دادم

من بخاطر امتحانام

زهرا بخاطر کارای عروسیش

دوره نرفتیم

دوره تو مشهد بود

تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم

- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش

+ چشم

- رسیدی به من زنگ بزن

+چشم

- رفتی حرم  منم خییییلی دعا کن

+ چشم

- مرتضی مراقب خودت باشیا

+ نرگس چقدر سفارش میکنی

بخدا من بچه نیستما

۲۶-۲۷ سالمه

انقدر که تو داری سفارش میکنی

مامان سفارش نمیکنه

- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم

+ من فدات بشم

من گزارش دقیقه ای به شما میدم

- ممنون

تو خونه داشتم کتاب میخوندم

زهرا زنگ زد

- الو سلام آجی خانم

سلام داشتی چیکار میکردی

عروس جان ؟

- زهرا بیکاری ؟

 آره

چطورمگه ؟

- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه

 مطمئنی چادر حسنا میخای ؟

- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی

خیلی خوشگل نگات میکنه

وا ؟

- والا

حالا میخام بدوزم

خیلی خوشش میاد

باشه

حاضر شو

میام دنبالت

رفتیم خیاطی

- خانمی لطفا طوری بدوزید که

تا پس فردا حاضربشه

سه روز دیگه

از مشهد میاد

میخام با این چادر برم

بدرقه اش

باشه حتما خانم موسوی

- ممنونم

تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه

زهرا با شیطنت گفت

مامان آمبولانس خبر کنیم

داداشم الان نرگس با چادر حسنا

ببینه غش میکنه

مادرجون: عروسم اذیت نکن

دسته گل گرفتم جلو صورتم

طوری که معلوم نباشه

منم

مرتضی وقتی منو دید

فقط با ذوق نگاه میکرد 

امتحانای ترم چهارم من تموم شد

جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشد

و‌مرتضی با معدل A دانشجویی نخبه اعلام شد

و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من

توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد

قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه

تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم

که گوشیم زنگ خورد

یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود

دکمه اتصال مکالمه زدم

- الو سلام مائده جان

سلام عزیزم خوبی؟

آقامرتضی خوبه ؟

حاج آقا و عمه جان خوبن؟

- ممنون همه خوبن

شما چیکار میکنی ؟

پیداتون نیست ؟

این پسردایی ما کجاست ؟

پیدایش نیست

برای همین زنگ زدم عزیزم

فرداشب بیاید خونه ما

با عمه اینا

همه رو دعوت کردم

- ان‌ شاالله خیره

•• آره عزیزم خیره

سید رسول داره میره سوریه

خواستم شب قبل از رفتنش

یه مهمونی بگیرم

- مائده جان

پسردایی

برای چی میره سوریه ؟

بعنوان مدافع حرم میره عزیزم

- توام موافقت کردی مائده؟

آره عزیزم

نمیخام مانع رسیدنش به معشوق باشم

- خدا چه درجه صبری بهت داده مائده

ان شاالله به سلامتی بره برگرده

ممنون ان شاالله

با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم

- باشه چشم

به عمه جان سلام برسون

یاعلی

شماره مرتضی گرفتم

- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب

+ علیکم سلام تاج سر

-خداقوت عزیزم

+ ممنون

- مرتضی

+جانم ساداتم 

- فرداشب یه مهمونی دعوتیم

+ مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟

- آره این مهمانی داره

سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه

+ خوشابه سعادتش

خدا نصیب همه آرزومنداش کنه

- ان شاالله

+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم

- آره دستت دردنکنه

+ قربونت کاری نداره خانمی؟

- مراقب خودت باش

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

داستان مدافعان حرم قسمت 13

داستان مدافعان حرم قسمت 13

تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید

برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود

خانما یه هتل بودن

آقایون یه هتل دیگه

هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره

منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم

پارک ملت مشهد بود

واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم

من که انقدر خرید کرده بودم

با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم

چمدون ها هم سنگین

-وای نرگس اینا رو چطوری ببریم

+نمیدونم زهرا

- آهان فهمیدم

زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش

- الوسلام داداش

توهتل مایی؟

* الو سلام بله

چطور مگه؟

- میشه بیایی اتاق ما

* بله حتما

+زهرا این چه کاری بود کردی؟

من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟

- ن بابا چه زحمتی

منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم

مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال

+ بله بفرمایید

مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟

+ بله چطور؟

مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن

+ اسم شریف پدرتون چیه ؟

مرتضی : کمیل کرمی

+ وای خدای من

پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده

سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم

یه ساعت اومده برسیم قزوین

که گوشیم زنگ خورد

عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد

+ سلام عزیزدل عمه

•• سلام عمه خانم کجایی ؟

+ نزدیکیم چطور؟

•• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشنن

+ کیا اومدید

•• همه

مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش

+ به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم

•• باشه کارنداری عمه خانم

+ نه عزیزم

تلفن که قطع کردم

رو به زهرا گفتم : زهرا میخام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو‌بی زحمت

- باشه

بعداز یه ساعت رسدیم

چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن

منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی

+ آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست

آره بابا

پسرم اسم پدرت چیه ؟

کمیل حاج آقا

جانشین شما تو عملیات کربلای ۵ه۷

آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت

بعدمدتی که آروم شد

شماره منزل و آدرسشون گرفت

به سمت خونه راهی شدیم

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

اخبارلولمان امشب دو مهمان ویژه داریم

http://uupload.ir/files/bdyo_%D8%A7%D9%85%D8%B4%D8%A8_%D8%AF%D9%88.jpg

اخبارلولمان

امشب دو مهمان ویژه داریم

من معنای عشق را در شما یافتم …

 بزرگمردان و با غیرتهایی که تکرار نشدنی هستید …

تلخیها و بی رحمیهای این جهان را پایانی نیست…

با هر عقیده و مسلک، موظف به ادای  احترام به این عزیزانیم ، که جانشان را برای ما دادند …

  مردان شجاع وطن، ایران آریایی، یادگاران صحرای کربلا و دشت نینوا یادتان گرامی و  راهتان استوار

آری دو مهمان ویژه آنهم از تبار پاکان در یادواره ۸۸ شهید لولمان حضور دارند نامشان شهید گمنام ولی سرافرازان مشهور ایران اسلامی هستند

مقدمشان را گرامی می داریم

loulemancity