نقل یک خاطرهای از شکنجههای ایام اسارت توسط یک رزمنده ی دیگر
جرم سنگین معلم بودن!!
در ایام اسارت یک روز بعد از آمار صبحگاهی در حال قدم زدن در محوطه اردوگاه بودم که نگهبان عراقی اسم مرا صدا زد و بچهها تکرار کردند:عبدالرحیم مجید مهدی
عبدالرحیم مجید مهدی
به طرف اتاق نگهبانها رفتم.
سلام و عماد جلو آمدند؟؟
سلام با لحن تندی پرسید:انت عبدالرحیم؟
پاسخ دادم:نعم سیدی.
با کابلی که تو دستش بود اشاره کرد برو داخل؛رفتم توی اتاق و به حالت آمادهباش ایستادم؛به خودم روحیه میدادم.
تد فی الارض قدمک
اعرالله جمجمتک
زیر لب تکرار میکردم و تنها نگرانی من این بود که ضربهای به پای مجروحم نزنند.
سلام نگهبان عراقی؛؛مقابل من ایستاد آستین ها را بالا زد و با خنده خطاب به عماد گفت: اربعین؟بعد هردویشان خندیدند.
سلام به چشمان من خیره شد پرسید:انت معلم؟
خواستم پاسخ بدم که اولین سیلی را خوردم تعادلم به هم خورد محکم ایستادم با سیلی دوم صدایی در گوشم پیچید از اینجا به بعد فقط دستهای سلام را میدیدم که بالا و پایین میرود انگار دردی احساس نمیکردم سعی میکردم چشمهایم را ببندم ولی با هر ضربه چشمم باز میشد فقط گه گاه صدای عماد را میشنیدم مثل اینکه تعداد کشیدهها را میشمرد اربع و عشرین،خمس و عشرین و ...
برای لحظاتی هیچ چیزی را نفهمیدم، چشمانم را که باز کردم همه چیز دور سرم در حال چرخیدن بود دستهایم را محکم به زمین گذاشتم؛تکیهام به دیوار بود؛بچهها را که در حال قدم زدن بودند میدیدم ولی هیچ صدایی نمیشنیدم.
بعد از گذشت چند دقیقه یک نفر آمد و زیر بغلم را گرفت به زور از جا بلند شدم.او کسی جز حسین دمندان از بچههای بروجن نبود که به سختی مرا بلند کرده و به آسایشگاه رساند.
به آسایشگاه که رسیدیم روی زمین افتادم احساس کردم صورتم ورم کرده است.
بدلیل کشیدههایی که خورده بودم شنواییام را از دست داده بودم کم کم بعد از گذشت چند روز مجددا شنواییام به حالت عادی برگشت.در طول این چند روز حسین آقا پرستارم بود.
تنها جرمی که داشتم این بود که جاسوسها گفته بودند:فلانی معلم است!!
راوی خاطره آزاده شهید حسین دمندان به نقل از آزاده سرافراز تکریت11 سید عبدالرحیم موسوی اهل شهرکرد.
دکتر محمدرضا احمدی
hastimbaronahdikebastim