داستان مدافعان حرم قسمت 6

داستان مدافعان حرم قسمت 6

میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم

: نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی

دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست

- چشم آقاجون

نمیخام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه

برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم

همه رشته های بعداز شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی های بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صددرصد بری

با اطمینان سایت سنجش بستم

کارم شده بود گریه

همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم

خیلی آشفته و پریشان بود

دوهفته الی سه هفته طول میکشه

نتیجه انتخاب رشته بیاید

خیلی ناراحت بودم

آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید

گفت : باباجان توکل به خدا

مطمئنم هرچی خیر باشه همون میشه

با صدای لرزانی گفتم بله درسته

آقاجون : خانم‌

زینب سادات

مامان : بله حاجی

آقاجون : زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ️ برای شیراز بگیره

مادر: ۵ تا ؟

آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن

مامان : چشم همین الان

یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد

آقاجون: نرجس بابا

نرجس : بله آقاجون

آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه

فردا پنج نفری میریم مسافرت

تا خواهرت یه ذره آروم بشه

نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم

آقاجون : چرا بابا

نرجس : منو آقاسید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه

آثاجون : باشه پس برو پایین بمون خونه محمدداداش

 رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی

نرجس : چشم آقاجون

من و نرجس رفتیم تو اتاقمون

یه چمدون از بالای کمدمون برداشتم

همه لباسام با نظم چیدم توش

تارسید به چادر

از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم

میخاستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمان شدم

نشستم کنار چمدون روی تخت

چادر آوردم بالا بهش گفتم

- من خیلی دوست دارم

اما چرا عاشقت نمیشم

تا عاشقانه سرت کنم

از نظرمن تو با همه چیز متفاوفتی

پس باید عاشقت شد

بعداز استفاده کرد

دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم

چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون

بعد زیپش بستم با کمک نرجس دونفری چمدون بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

داستان مدافعان حرم قسمت 5

داستان مدافعان حرم قسمت 5

صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم

چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم

اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود

بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود

سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود

پسر خیلی مذهبی بود

عمه فدای قد وقامتش بره

خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه

سیدهادی: سلام عمه خانم

چقدر چادربهت میاد

 عمه کوچلوی من

بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد

عمه جان ایشان مائده سادات خانمم

بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود

من: خوشبختم عزیزم

ان شاالله به پای هم پیر بشید

مائده باگونه های سرخ شده ️ ممنونم عمه جون

موفقیتون بهتون تبریک میگم

ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید

- ممنون مچکرم عزیزم

بفرمایید داخل

مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد

آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم

منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم

یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم

- ممنونم آقاجون

چرا زحمت کشیدید

آقاجون: مبارکت باشه باباجان

داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم

این کارت هدیه قابلت نداره

هرکس برام هدیه خریده بود

سفره غذا پهن شد

داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟

- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه

داداش محمد: خب حالا میخای

 چه رشته های انتخاب

 کنی؟

- داداش اول که فیزیک کوانتوم

بعدش رشته های دیگه

بعد رفتن مهمونا

من با یه سری وسایل که برام آورده بودند

رفتم به اتاقمون

نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟

گلا تو پذیرایی

سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش

دست همتون درد نکنه

خیلی به زحمت افتادید

سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود

ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن

نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم

ان شاالله کادوی عروسیت

- ممنون آجی

این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود

ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه

۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین

۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین

۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران

همین سه تا رشته انتخاب کردم

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

داستان مدافعان حرم قسمت 4

داستان مدافعان حرم قسمت 4

با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی‌

شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود

از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن

همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم

از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد

حرکت کردیم

منتظر بودیم  اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه

که تلفن همراه نرجس زنگ خورد

و اسم یاربهشتی روی گوشیش طنین انداز شد

نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود

- چه زود دلتنگت شد

نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو

داستان مدافعان حرم قسمت 3

داستان مدافعان حرم قسمت 3

گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه

بعد فقط برنج بذارید

 خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن

مامان : باشه حتما

بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد

مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم

اونا دعوت میکنیم

نرجس : چشم مامان

مامان : چشمت بی بلا

بچه ها بیاید صبحانه

رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر

بیا بخور

ضعف نکنی

رقیه سادات : چشم مادرجون 

نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟

نرجس: امامزاده برای چی؟

- برای ادای نذرم

نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم

من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم

- باشه

نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم

- باشه

راهی اتاقمون شد

همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودمفکر? میکردم

پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود

مادرم زینب السادات طباطبایی  دختر یکی از علمای شهرمون بود

ماهم ۸ تا بچه بودیم

مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار  شده بودند

چهارتا دختر چهارتا پسر

برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود

بعدش سید مجتبی که پاسدار بود

بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود

سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد

مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند

جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره

حتی چندتاشون داماد و عروس  دارند

غرق در فکر بودم

که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود

نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟

- چته دیونه ترسیدم

داشتم حاضرمیشدم

نرجس : با سرعت مورچه حاضر میشی

- ‌نه داشتم فکر میکردم

بانرجس از خونه دراومدیم

الان هرکس منو با نرجس ببینه فکرمیکنه منم یه دخترخانم محجبه ام

اما اینطورنیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم

چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم

نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان

- باشه

تلفن همراه از داخل درآوردم

و شماره افسانه گرفتم

افسانه: الو

- سلام افسانه خانم

افسانه: وای نرگس خودتی؟

- ن پس روحمه

افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد

- اووم زنگ زدم برای همون زنگ زدم دیگه

امشب آقاجون برام مهمونی گرفته

افسانه : ای جانم

رتبه ات چند شده ؟

 ۹۸

افسانه : وای خیلی خوشحالم

- پس منتظرتونم 

افسانه دوست مشترک من و نرجس هست

سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد

اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد

بالاخره رسیدیم امامزاده حسین

یه دسته پول از توکیفم? درآوردم و انداختم تو ضریح

نرجس : آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا

- باشه آجی

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست