کوله بار عاشقان دارد مهیا میشود
دارد آ ن مهمانی ارباب بر پا میشود
این قدمها خستگیناپذیر مسیر
گر شود نذر فرج بسیار زیبا میشود
این الطالب بدم المقتول بکربلا
انشالله زائراربعین حسینی
و نایب الزیاره شما خواهم بود
از کلیه اقوام و برادران و دوستان عزیز حلالیت می طلبم
تاریخ حرکت ان شاالله 1/8/99
به امید خدا و دیدار مجدد
التماس دعا
ازاینکه چندروزی ازخبرهای جدید دروبلاگ
خبری نخواهد بود عذرخواهم
لطفی مشهدمقدس
شهید احمدعلی خادمی
فرزند حسین متولد 1339/02/27 از خانواده مذهبی شهر بوده محل تولد شهر لولمان –پیربست در مورخ 1359/07/23 یگان اعزامی پادگان جی تهران، با شروع جنگ در منطقه عمومی خرمشهر به فیض عظمای شهادت نائل آمدند مزار این شهید در گلزار شهدای تازآباد رشت زیارتگاه عشاق ولایت حضرت علی(ع)می باشد
شهید رضا احمدعلی نیا فرزند رجبعلی فردی خوشرو از خانواده مذهبی درجه دار لشکر 16 زرهی قزوین یکی از ورزشکاران با اخلاق لولمان متولد 1343/03/10 فردی که منش پهلوانی را همیشه حفظ میکرد تا الگویی در کوچه های خاکی محله پیربست لولمان خیابان امام حسین(ع) جوانان ما بشود در تاریخ 1365/02/25 در سن 22 سالگی در جوانی مطلق درشهر سبز فـکـه از خاک به افلاک پر کشید مزار این شهید در مسجد جامع لولمان زیارتگاه عاشق ولایت حضرت علی(ع) می باشد
نقل یک خاطرهای از شکنجههای ایام اسارت توسط یک رزمنده ی دیگر
جرم سنگین معلم بودن!!
در ایام اسارت یک روز بعد از آمار صبحگاهی در حال قدم زدن در محوطه اردوگاه بودم که نگهبان عراقی اسم مرا صدا زد و بچهها تکرار کردند:عبدالرحیم مجید مهدی
عبدالرحیم مجید مهدی
به طرف اتاق نگهبانها رفتم.
سلام و عماد جلو آمدند؟؟
سلام با لحن تندی پرسید:انت عبدالرحیم؟
پاسخ دادم:نعم سیدی.
با کابلی که تو دستش بود اشاره کرد برو داخل؛رفتم توی اتاق و به حالت آمادهباش ایستادم؛به خودم روحیه میدادم.
تد فی الارض قدمک
اعرالله جمجمتک
زیر لب تکرار میکردم و تنها نگرانی من این بود که ضربهای به پای مجروحم نزنند.
سلام نگهبان عراقی؛؛مقابل من ایستاد آستین ها را بالا زد و با خنده خطاب به عماد گفت: اربعین؟بعد هردویشان خندیدند.
سلام به چشمان من خیره شد پرسید:انت معلم؟
خواستم پاسخ بدم که اولین سیلی را خوردم تعادلم به هم خورد محکم ایستادم با سیلی دوم صدایی در گوشم پیچید از اینجا به بعد فقط دستهای سلام را میدیدم که بالا و پایین میرود انگار دردی احساس نمیکردم سعی میکردم چشمهایم را ببندم ولی با هر ضربه چشمم باز میشد فقط گه گاه صدای عماد را میشنیدم مثل اینکه تعداد کشیدهها را میشمرد اربع و عشرین،خمس و عشرین و ...
برای لحظاتی هیچ چیزی را نفهمیدم، چشمانم را که باز کردم همه چیز دور سرم در حال چرخیدن بود دستهایم را محکم به زمین گذاشتم؛تکیهام به دیوار بود؛بچهها را که در حال قدم زدن بودند میدیدم ولی هیچ صدایی نمیشنیدم.
بعد از گذشت چند دقیقه یک نفر آمد و زیر بغلم را گرفت به زور از جا بلند شدم.او کسی جز حسین دمندان از بچههای بروجن نبود که به سختی مرا بلند کرده و به آسایشگاه رساند.
به آسایشگاه که رسیدیم روی زمین افتادم احساس کردم صورتم ورم کرده است.
بدلیل کشیدههایی که خورده بودم شنواییام را از دست داده بودم کم کم بعد از گذشت چند روز مجددا شنواییام به حالت عادی برگشت.در طول این چند روز حسین آقا پرستارم بود.
تنها جرمی که داشتم این بود که جاسوسها گفته بودند:فلانی معلم است!!
راوی خاطره آزاده شهید حسین دمندان به نقل از آزاده سرافراز تکریت11 سید عبدالرحیم موسوی اهل شهرکرد.
دکتر محمدرضا احمدی
hastimbaronahdikebastim
مادر شهید عماد مغنیه به فرزند شهیدش پیوست
«آمنه سلامه» مادر شهیدان جهاد، فواد و عماد مغنیه (از فرماندهان ارشد حزی الله لبنان) دوشنبه شب به لقاءالله پیوست
وی به «ام المقاومه» معروف بود.
سپاه ایران
sepahiran313