داستان مدافعان حرم
قسمت 22
باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم
جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم
خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم
انگار حرف زهرابود
شهدا خودش خاستن توی این راه باشم
گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم:
سلام آجی بیداری
* سلام عزیزدل آجی آره
- زهرا من تو تیم میمونم
*وای خدایا شکرت
- کاری نداری خواهری
* نه عزیزدلم
فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش
- باشه خداحافظ
* یاعلی
نمازمو که خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم
بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد
یاداعتکاف افتادم
چه دوره ای عالی بود
ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد
مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم
دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود
اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم
از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم
دانشگاه کلا تعطیل بود
فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد
تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵
رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا
اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد
+ خانم موسوی
برگشتم سمتش
با دیدن مدل روسرویم خیلی خوشحال شد انگار
-بله
+ زهرا داخل بسیج برادران هست
در نیمه باز بود
بدون اینکه دربزنم رفتم داخل
آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود
تا منو دید از خجالت آب شد
منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : زهرا جونم سلام
زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی
- حالا فلفل قرمز ن ....
هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت فلفل قرمزچیه
وای خدایا آب شدم
بعدازیه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید یه جعبه شیرینی
+ یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است
تهیه شده
به سمت خونه شهید راه افتادیم
تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن
من مصاحبه انجام بدم
رسیدیم خونه شهید
من زنگ زدم
سلام خانم حسینی
سلام نرگس جان بیاید داخل
حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود
-سلام حاج خانم
مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟
ممنون شما خوبی
ممنونم
دستم گرفتم سمت زهرا
حاج خانم ایشان دوستم هستن
ایشانم برادر و همسرشون هستن
واز رفقای حسین آقا هستن
خدابهشون سلامتی بده
برای مادراشون حفظ کنه
آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم
-حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم
مادرشهید:خواهش میکنم دخترم
- اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم
مادرشهید بفرمایید
-بسم الله الرحمن الرحیم
امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم
مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید
مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم
بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم
سیدحسین حسینی هستم
- خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟
مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت
حسین سال ۶۸ دنیا اومد
پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود
حسین تو محرم دنیا اومد
مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده
همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین
حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود
یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن
تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود
سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا
یه دوساعت کارم طول کشید
اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده
درباز کردم
اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم
خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار
بعداز چندتاسوال گفتم
حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه
ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود
رفتیم دیدن اون باهم
توراه گفت مامان اجازه بده منم برم
مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم
عمه جانم وسط دشمنه
یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم
- حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود
حجاب و نماز و ولایت فقیه
یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم
یک هفته ای از دیدارما میگذشت
رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم
- آقاجون
آقاجون : جانم بابا
- میخام برای همیشه چادر سرکنم
آقاجون : آفرین دخترم
پس بالاخره عاشقش شدی
- خیلی شرمنده چادرم
ادامه دارد...
نویسنده:محیاسادات هاشمی
به سمت خدا
نشر_صدقه_جاریست
خاطرات_شهید
جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند.
بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند.
من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88بود.
حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد.
انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر!
جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم.
اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد...
راوی: دوست شهیدشهید_محمد_پورهنگ
حضرت عشق(امام خامنه ای)
https://eitaa.com/hazrate_eshg
میخواهند یاد شهدا احیا نشود، نگذارید...
رهبرانقلاب در دیدار اخیر دست اندرکاران کنگره بزرگداشت شهدای کرمان:
دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کردهاند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. ۹۷/۱۲/۶
نسخه چاپ
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=41856
بچه که بودیم، یک دقیقه میرفتیم خونه دوستمون، بهمون میگفتند: مامانت میدونه اینجایی؟نگرانت نشه؟ حالاتو چندساله اینجایی؟ مامانت خبر داره؟ نگرانت شدہ ها! نمیخوای برگردی
روز_مادر
Habiliyan
سالروز ولادت نائب الامام
مجاهد و مبارز انقلابی
احیاگر اسلام ناب محمدی
منادی وحدت و قیام و عدالت
پیشوای شیعیان و مستضعفان جهان
حضرت امام روح_الله_الموسوی_الخمینی گرامی باد.