داستان مدافعان حرم قسمت 35

داستان مدافعان حرم قسمت 35

به من نامه مى‌نویسند؛ بعضى هم تلفن مى‌کنند و مى‌گویند: «ما نهى از منکر مى‌کنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمى‌گیرند. طرف مقابل را مى‌گیرند!» من عرض‌ مى‌کنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه‌ى دستگاه حکومت ما باید از آمر به معروف و نهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاه‌هاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مى‌کشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همین‌طور است. امر به معروف هم مثل نماز، واجب است.

- اینم پاسخ حضرت آقا

+ خوشا به سعادتش

که به همچین مقامی رسیده

نرگس سادات آدرس مزارشو بلدی؟

- آره

قطعه 24 ردیف 66 شماره 34

+ خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی

بعد شهید ابراهیم هادی

رسیدیم بهشت زهرا

ماشین تو پارکینگ پارک کردیم

سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم

با دوتا شاخه گل رز قرمز

رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی

در گلاب باز کردم

+ نرگس سادات

خانم گل لطفا

شما گلاب بریز

من مزار میشورم

یه وقتی نامحرمی میاد

شایسته نیست

- چشم آقای

مرتضی جان

+جانم

تو کهف الشهدا

تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی

اینجا من برات  شعر بخونم ؟

- آره عزیزم حتما

«به‌هوش باش و از این دست دوستی بگذر

به‌هوش باش که از پشت می‌زند خنجر

به‌هوش باش مبادا که سحرمان بکنند

عجوزه‌های هوس، مطربان خُنیاگر

چنان مکن که کَسان را خیال بردارد

که بازهم شده این خانه بی‌در و پیکر

بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا

به‌قصد مصلحت دین مصطفی کافر

به این خیال که مرصاد تیر آخر بود

مباد این که بنشینیم گوشه سنگر

که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم

چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر

بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد

در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر

بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست

شهید امر به معروف و نهی از منکر

چنین شود که کسی را به آسمان ببرند

چنین شود که بگوید به فاطمه مادر

 قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد

که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر

 زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند

 زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟

 چه شاعرانه خداوند آفریده تو را

 تو را به‌کوری چشمان آن هو الابتر

 خدا به خواجه لولاک داده بود ای‌کاش

 هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر

 چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی

 تو را به دست خدا می‌سپرد پیغمبر

 علیست دست خدا و علیست نفس نبی

 علی قیام و قیامت علی علی محشر

 نفس‌نفس کلماتم دوباره مست شدند

 همین که قافیه این قصیده شد حیدر

 عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب

 نشسته‌اند دو دریا کنار یکدیگر

 شکوهِ عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد

 چنان‌که همسر تو در رکوع انگشتر

 همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست

 چنان‌که وصله چادر برای تو زیور

 یهودیانِ مسلمان ندیده‌اند آری

 از این سیاهیِ چادر دلیل روشن‌تر

 حجاب روی زمین طفل بی‌پناهی بود

 تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر

میان کوچه که افتاد دشمنت از پا

در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر

میان آتشی از کینه، پایمردی تو

نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر

کنون به تیرگی ابرها خبر برسد

‏که زیر سایه آن چادر است این کشور

رسیده است قصیده به بیت حسن ختام

امید فاطمه از راه می‌رسد آخر

+ خیلی قشنگ بود خانم گل

نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم

- بریم آقای

- مرتضی

+ جانم

- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه

+ نرگس

تو اینو میگی

علی آقا شهید شده از مقام اخروی

برخوردار شده

اما من تو رفقام دیدم

یه دختر با بی حجابیش باعث شده

اون پسر کلا جهنمی شده

- وای خدا

+ نرگس میدونی

چرا عاشقت شدم ؟

- چرا

+ چون تنها دختری بودی که

با اینکه مانتویی بودی

 عفیف و محجبه بودی

نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم

برای همین خواستم

برای من بشی

- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت

سرراهم

واقعا هم ازش ممنونم

+ نرگس جان یادت باشه

از اینجا بریم

کتاب سلام برادر ابراهیم هم برات بخرم

- درموردچیه ؟

+ درمورد شهید ابراهیم هادی

- من چیز زیادی درموردش نمیدونم

+ خودم برات توضیح میدم درموردش

خیلی شخصیت بزرگی بوده

یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم

بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی

- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

داستان مدافعان حرم قسمت 9

داستان مدافعان حرم قسمت 9

ثبت نام اینترنتی انجام دادم

پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری

امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود

من به احترام شهدا بازهم چادر سر کردم

وسطای همایش بود

که گوشیم رفت رو ویبره

اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود

باخودم گفتم حتما زنگ زده درموردسیدمهدی حرف بزنه

- الو سلام خواهر خوشگل خودم

رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟

- ممنون تو خوبی؟

رضیه : ممنون

نرگس خونه ای ؟

بیام باهت حرف بزنم

- رضیه من نرجس و آقاسید

 اومدم یه همایش

بذار ببینم تا کی با اینام

- آجی نرجس کی میریم خونه

سیدمحسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید

- ممنون مزاحمتون نمیشم

سیدمحسن : نه خواهر مزاحم نیستید

- رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم

رضیه : باشه منتظرتم

شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم

منو برسونه خونه خاله ام اینا

زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد:

بله

- سلام خاله جان

خاله: تنهایی؟

- بله

رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود

- رضیه کجایی؟

رضیه: إه کی اومدی؟

- خسته نباشی خانم

معلوم بود خیلی نگران بود

رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهارخواب بندازید

خاله: آره عزیزم

- فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه

آره عزیزم بیا

رضیه دخترخالم تک فرزند بودخیلی دخترمومن و محجبه ای بود

و شوهرخالم هم پاسداربود رفته بود ماموریت

تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم

رضیه منو ببین

رضیه من یه هزارثانیه هم توی این دوسال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه کردم

اونم همینطور

همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم

تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما

باهم رفتیم مزارشهدا

باهم برنامه ریزی کردیم

شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه

چون تمام این دوسال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود

فقط مسخره چون از پس مادرش برنیومد

نمیگفت

رضیه : واقعا راست میگی؟

- نه دارم دورغ میگم

تو خوشت بیاد

رضیه : ممنونم

- خواهش میکنم

فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل

رضیه : چرا

- چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکند

رضیه : مرسی

صبح رفتم خونمون

رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن

امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری

از آقاجون خواستم بامن حتما بیان برای ثبت نام حضوری

آقاجون هم قبول کرد

بعداز ثبت نام اومدیم خونه

عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه

یه مانتوسرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن

با مقنعه لبنانی مشکی

کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفیدهم توش بود

سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست

من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

داستان مدافعان حرم قسمت 32

داستان مدافعان حرم

قسمت 32

مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم

تا سن برای برنامه ویژه مون حاضر بشه

پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه

بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن

عاقدهم اومدن بالا

مرتضی تو اتاق بود

منو که با چفیه دید

گفت : چه خوشگل شدی ساداتم

- میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه

عقدموقتمون تموم میشه

بهت نامحرم میشیم

+ ساداتم چه شیطون شده

بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی

مجری اومدگفت :  بچه ها بیاید بشین

بعد پرده ها جمع کنیم

رفتیم بالا

به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود

پرده ها که جمع شد

همه حاضرین تو سالن

جیغ ،دست،سوت زدن

مجری : اینم برنامه ویژه مون

به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید

ساعت نشون مرتضی دادم

- ۳ دقیقه تموم شد

+۲ دقیقه یعنی مونده

عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم

نرگس سادات موسوی

آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی

یک دست آینه و شمعدان

و یک سفر کربلای معلی

 عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟

- با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله

عاقد : به میمنت و مبارکی

آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟

+ بله

تا بله گفتم دخترا هلهله کردن

پسرا سوت میزدن

مبارکتون باشه

+ هول بار اول بله گفتی

- خودتی

گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود

مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد

خب آقای داماد مبارک باشه

الان با عروس خانم کجا میرید

+ مزارشهدای گمنام دانشگاه

باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام

ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد

دوهفته از شروع ترم میگذره

تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم

میرفتیم خونشون

گوشیم زنگ خورد

فاطمه صالحی بود

بچه تهران بود

اما دانشجوی دانشگاه ما

از بچه های بسیج

گوشی جواب دادم

- الو سلام فاطمه جان خوبی؟

- مبارکت باشه

ان شاالله به پای هم پیر بشید

- واقعا چه جای قشنگی

من تا حالا نرفتم

خوش به سعادتون

رفتی دعا کن

منم یه بار برم

حسرت به دل نمونم

- بزرگیت میرسونم

- یاعلی

خداحافظ

مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر

ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا

+ نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر

- دوستم بود

+ متوجه شدم

اما کجا خیلی دوست داری بری؟

- کهف الشهدای تهران

میترسم حسرت به دل بمونم

+ نرگس

تو‌کهف الشهدا دوست داری بری

به من نگفته بودی؟

- روم نشد

+ خانم گلم

عزیزم

من و شما

الان

ازهمه بهم نزدیکتریم

هروقت چیزی خاستی بگو‌

یا میتونم همون موقعه انجام میدم برات

یانه میمونه برای بعد

اما نذار حرف تودلت بمونه

- باشه چشم

من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا

+ امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم

فردا پس فردا بریم

- آخجون

+ اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟

- پس چیکارکنم

+ تشکرات همسری

- یعنی چی؟

دیدم لپشو آورد جلو

گفت تشکر کن

منم هنگ موندم

از خجالت داشتم آب میشدم

+نرگس تا تشکر نکنی

نمیریما

هیچی نگفتم

نیم ساعت گذشته بود

اما مرتضی نمیرفت

- آقا دیرشدا

مادرجون نگران میشن

+ تشکر کن بریم

لب به دندون گرفتم

خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم

صدای خنده اش فضای ماشین برداشت

کی فکرش میکنه

پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه

انقدر شیطون باشه

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

داستان مدافعان حرم قسمت 33

داستان مدافعان حرم

قسمت 33

تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم

که گوشیم لرزید

قفلش باز کردم

دیدم مرتضی است

+سلام  خانم گل

زنگ زدم خونه

مادرجون گفت حاج بابا نیستن

برای شب هماهنگ کردم

بیام با حاج بابا حرف بزنم

جوابش دادم : ممنون دستت درد نکنه

شام منتظریم

+ باشه چشم

فقط تو حرفی نزن

بذار خودم میگم

- چشم

+ دوست دارم ساداتم

- منم دوست دارم آقایی

شب میبینمت

یاعلی

یاعلی

عزیزجون صدام کرد نرگس مادر بیا کارت دارم

- جانم عزیزجون

عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره

- خب بیاد

مگه مرتضی لوله خُرخُرست مامان

عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده

- مامان ۱ ماه عقد کردیما

کدوم دعوا

حتما یه کاری داره دیگه

عزیزجون: گفتم شام بیاد

پس من برم حاضر شم

ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد

مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم

مرتضی داره میاد اینجا

گفت با شما کار داره

ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد

بدوبدو رفتم سمت آیفون

من باز میکنم

عزیزجون : مادر آروم

از پله ها با دو رفتم پایین

درکوچه باز کردم

- سلام آقایی

خوش اومدی

+ ممنون خانم گل

این گل مال شماست

- مرسی بریم بالا

+ سلام مادرجان خوب هستید

عزیز: سلام  ممنون پسرم

بیا داخل

+ حاج بابا هستن؟

عزیز: آره پسرم بیا داخل

شام خوردیم

+ حاج بابا میخاستم اجازه نرگس سادات بگیرم

دو روز باهم بریم تهران

حاج بابا : پسرم اجازه نمیخاد

زنته باباجان هرجا میخاید برید صاحب اختیارید

+ ممنون شما بزرگوارید

پس ما فردا صبح راه میفتیم

اگه اجازه میدید

امشب نرگس ببرم خونمون

صبح از همونجا راه بیفتیم

حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو

با شوهرت برو

صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران

ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام  خمینی

هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم

مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند

- کجاست من تاحالا نرفتم

+ یه جای گردشی

بعدش  میرم موزه عبرت

- اونجا کجاست ؟

+ یه زندان که برای دوران شاهه

کمیته ضد خرابکاری

خیلی ازشهدا و سران کشور

تو اون زندان شنکجه شدن

- واقعا؟

+ آره

حالا میریم خودت میبنی

تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کشید

وای پس از گذشت سالها هنوز

زندان بوی خون میداد

شب رفتیم هتل

صبح ب سمت کهف الشهدا  رفتیم

 

- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟

 

+ ساداتم  انقدر بی تابی نکن

صبرکن خانم گل

خودت میبنی

 

کهف الشهدا

تو منطقه ولنجک تهران بود

تا یه منطقه ای از کهف الشهدا با ماشین رفتیم

اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم

ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم

یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن

به مزارشهدا نگاه کردم

- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه

شهید مجید ابوطالبی

ماجراش چیه ؟

+ خانم گلم

چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش

آدرس مزارش به مادرش میده

پیگیری ها که انجام میشه

میبنند

واقعا درسته

بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن

من دو کوهه را ندیده ام

عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام

روی خاک های معطر  طلائیه راه نرفته ام

من فکه را  ندیده ام

داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام .

اما تا دلتان بخواهد کهف_الشهدا رفته ام و در کتاب ها خوانده ام

شنیده ام ک کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد

.

دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود

بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه ..

بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .

کاش شهدا بخرند این دل خسته را .

چ_میجویی_عشق_اینجاست

دوای درد مرا هیچکس نمیداند ..

فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..

تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم

نماز ظهر خوندیم

 با صدای گرفته گفتم : آقا

+ جانم

-میشه  بریم مزارشهدا

بعد بریم قزوین

+ آره حتما عزیزم

فقط شهید خاصی مدنظرته

- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست