(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم
(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

(یادامام وشهدا) زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۱ )

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۱ )

راوی : حسین الله کرم

در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم.

یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف مییان!

با تعجب گفتم:کجا هستند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حُقه باشه!

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آ نها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقیها اسیر گرفتیم خوشحال شدم. با خودم فکر کردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت آنها شده. بعد درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.

یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.

مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درج هام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم.

پرسید: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!!

چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هیچی!؟ جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا !؟

گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند.

تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: ای نالمؤذن؟!

ین جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟

اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:

به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم.

ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین  را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا ...

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگی نتر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانیها شوم. هرکس میخواهد با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند. بقیه نیروهایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را میکُشم. حالا خواهش میکنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!

مثل آدمهای گیج و منگ به حرفهای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم:آره، زنده است. با هم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.

تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم.

بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفراز بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد.

گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آ نها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله در مریوان، فشار ارتش عراق بر گیلا نغرب کم شد.

به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیک و حسن بالاش و... در این عملیات به دیدار یار شتافتند.

ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد: در عملیات مطلع الفجر که با رمز مقدس یا مهدی ادرکنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت.

نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود.

همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد.

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

نان_کپک‌زده‌ای_که_اشتهایم_را_باز_کرد!!

نان_کپک‌زده‌ای_که_اشتهایم_را_باز_کرد!!

خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی می‌رفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیرقابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشه‌ای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زده‌ای بود که سیاه شده بود. نان کپک زده‌ای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا این‌جا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند!

آب روی سرمان می‌ریختند، اما به ما نمی‌دادند! در زدم، سرباز با آن لهجه‌ی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آن‌قدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. درحالی‌که اطرافش را می‌پایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را  گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغال‌هاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، می‌خواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمی‌دانست من یک تکه نان گیر آوردم.

یک‌جوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغال‌های روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچ‌وقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آن‌جا به یاد یکی از فیلم‌های خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمی‌داشت و می‌خورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر می‌آوردم، می‌خوردم...

#راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى

منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز

#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر : ( ۲ )

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر : ( ۲ )

راوی : حسین الله کرم

بالاخره روز موعود فرا رسید. با هجوم وسیع بچه ها از محورهای مختلف، بسیاری از مناطق مهم و استراتژیک نظیر تنگه حاجیان وگورک، منطقه برآفتاب، ارتفاعات سرتتان، چرمیان، دیزه کش، فریدون هوشیار و قسمتهائی از ارتفاعات شیاکوه و همه روستاهای دشت گیلان آزاد شد.

در جبهه میانی با تصرف چندین تپه و رودخانه، نیروها به سمت تپه های انار حرکت کردند. دشمن دیوان هوار آتش میریخت.

بعضی از گردا نها با عبور از تپه ها، به ارتفاعات شیاکوه رسیدند. حتی بالای ارتفاعات رفته بودند. دشمن میدانست که از دست دادن شیاکوه یعنی از دست دادن شهر خانقین عراق، برای همین نیروی زیادی را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگیری وارد کرد.

نیمه های شب بیسیم اعلام کرد: حسن بالاش و جمال تاجیک به همراه نیروهایشان از جبهه میانی به شیاکوه رسیده اند و تقاضای کمک کرده اند.

لحظاتی بعد ابراهیم تماس گرفت و گفت: همه ارتفاعات انار آزاد شده، فقط یکی از تپه ها که موقعیت مهمی دارد شدیداً مقاومت میکند، ما هم نیروی زیادی نداریم. به ابراهیم گفتم: تا قبل از صبح با نیروی کمکی به شما ملحق میشوم. شما با فرماندهان ارتش هماهنگ کنید و هر طور شده آن تپه را هم آزاد کنید. همراه یک گردان نیروی کمکی به سمت جبهه میانی حرکت کردیم.

در راه از فرماندهی سپاه گفتند: دشمن از پاتک به بستان منصرف شده، اما بسیاری از نیروهای خودش را به جبهه شما منتقل کرده. شما مقاومت کنید که انشاءالله سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عملیات بعدی را به زودی آغاز میکند. در ضمن از هماهنگی خوب بچه های ارتش و سپاه تشکر کردند و گفتند: طبق اخبار بدست آمده تلفات عراق در محور عملیاتی شما بسیار سنگین بوده. فرماندهی ارتش عراق دستور داده که نیروهای احتیاط به این منطقه فرستاده شوند.

هوا در حال روشن شدن بود. در راه نماز صبح را خواندیم. هنوز به منطقه انار نرسیده بودیم که خبر شهادت غلامعلی پیچک در جبهه گیلانغرب همه ما را متأسف کرد.

به محض رسیدن به ارتفاعات انار، یکی از بچه ها با لهجه مشهدی به سمت من آمد و گفت: حاج حسین، خبر داری ابراهیم رو زدن!!

بدنم یکدفعه لرزید. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چی شده؟!

جواب داد: یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم.

رنگم پرید. سرم داغ شد. ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم.

در راه تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور م یشد، وارد سنگر امدادگرشدم و بالای سرش آمدم.

گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود. خون زیادی از او می رفت.

جواد را پیدا کردم و پرسیدم: ابرام چی شده؟!

با کمی مکث گفت: نمیدونم چی بگم. گفتم: یعنی چی؟!

جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم. عراق یها شدیداً مقاومت میکردند. نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند. هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید.

نزدیک اذان صبح بود و باید کاری میکردیم، اما نمیدانستیم چه کاری بهتره.

یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقیها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد!

با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد میزدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقیها تو رو میزنن، فایده نداشت.

تقریباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقیها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد. ما هم آوردیمش عقب!

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر ( ۱ )

سلام بر ابراهیم : مطلع الفجر ( ۱ )

راوی : حسین الله کرم

مدتی از عزل بن یصدر از فرماندهی کل قوا گذشت. برای درهم شکستن عظمت ارتش عراق، سلسله عملیاتهائی در جنوب، غرب و شمال جبهه های نبرد طراحی گردید.

در هشتم آذرماه اولین عملیات بزرگ یعنی طریق القدس انجام شد و اولین شکست سنگین به نیروهای حزب بعث وارد شد.

طبق توافق فرماندهان، دومین عملیات در منطقه گیلا نغرب تا سرپل ذهاب که نزدیکترین جبهه به شهر بغداد بود انجام میشد. لذا از مد تها قبل،کار شناسائی منطقه و آمادگی نیروها آغاز شده بود. مسئولیت عملیات این محور به عهده فرماندهی سپاه گیلا نغرب بود. همه بچه های اندرزگو در تکاپوی کار بودند. مسئولیت شناسایی منطقه دشمن به عهده ابراهیم بود. این کار در مدت کوتاهی به صورت کامل انجام پذیرفت.

ابراهیم برای جمع آوری اطلاعات، به همراه یکی از کردها به پشت نیروهای دشمن رفت. آنها طی یک هفته تا نفتشهر رفتند.

ابراهیم در این مدت نقشه های خوبی از منطقه عملیاتی آماده کرد. بعد هم به همراه چهار عراقی که به اسارت گرفته بودند به مقر بازگشتند!

ابراهیم پس از بازجوئی از اسرا و تکمیل اطلاعات لازم، نقش ههای عملیات را کامل کرد و در جلسه فرماندهان آنها را ارائه نمود. سرهنگ علییاری و سرگرد سلامی از تیپ ذوالفقار ارتش نیز با نیروهای سپاه هماهنگ شدند. بسیاری از نیروهای محلی از سرپل ذهاب تا گیلانغرب در قالب گردانهای مشخص تقسی مبندی شدند. اکثر بچه های اندرزگو به عنوان مسئولین این نیروها انتخاب شدند.

چندین گردان از نیروهای سپاه و داوطلب به عنوان نیروهای خط شکن، وظیفه شروع عملیات را بر عهده داشتند.

فرماندهان در جلسه نهایی، ابراهیم را به عنوان مسئول جبهه میانی، برادر صفر خوشروان را به عنوان فرمانده جناح چپ و برادر داریوش ریز هوندی را فرمانده جناح راست عملیات انتخاب کردند. هدف عملیات پاکسازی ارتفاعات مشرف به شهرگیلان، تصرف ارتفاعات مرزی و تنگ ههای حاجیان و گورک و پاسگا ههای مرزی اعلام شده بود.

وسعت منطقه عملیاتی نزدیک به هفتاد کیلومتر بود. از قرارگاه خبر رسید که بلافاصله پس از این عملیات، سومین حمله در منطقه مریوان انجام خواهد شد. همه چیز در حال هماهنگی بود. چند روز قبل از شروع کار از فرماندهی سپاه اعلام شد: عراق پاتک وسیعی را برای باز پس گیری بستان آماده کرده، شما باید خیلی سریع عملیات را آغاز کنید تا توجه عراق از جبهه بستان خارج شود.

برای همین، روز بعد یعنی بیستم آذر 1360 برای شروع عملیات انتخاب شد. شور وحال عجیبی داشتیم. فردا اولین عملیات گسترده در غرب کشور و بر روی ارتفاعات شروع میشد. هیچ چیز قابل پی شبینی نبود. آخرین خداحافظی بچه ها در آن شب دیدنی بود.

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۲ )

سلام بر ابراهیم : معجزه اذان ( ۲ )

راوی : حسین الله کرم

از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال 1365 درگیر عملیات کربلای پنج در شلمچه بودیم.قسمتی از کار هماهنگی لشکرها و اطلاعات عملیات با ما بود. برای هماهنگی و توجیه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم.

قرار بود که گردانهای این لشکر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقیهای مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات اعزام شوند.

پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردانها، هماهنگیهای لازم را انجام دادم و آماده حرکت شدم.

از دور یکی از بچه های لشکر بدر را دیدم که به من خیره شده و جلو می آمد!

آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد. جواب سلام را دادم و بیمقدمه با لهجه عربی به من گفت: شما درگیلا نغرب نبودید؟!

با تعجب گفتم: بله. من فکر کردم از بچه های منطقه غرب است. بعد گفت:

مطلع الفجر یادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!

کمی فکر کردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقی که اسیر شدند یادتان هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!

باخوشحالی جواب داد: من یکی از آنها هستم!! تعجب من بیشتر شد. پرسیدم: اینجا چه میکنی؟!

گفت: همه ما هجده نفر در این گردان هستیم، ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم. ایشان ما را کامل میشناخت، قرار شد بیائیم جبهه و با بعث یها بجنگیم!

خیلی برای من عجیب بود. گفتم: بارک الله، فرمانده شما کجاست؟!

گفت: او هم در همین گردان مسئولیت دارد. الان داریم حرکت م یکنیم به سمت خط مقدم.

گفتم: اسم گردان و نام خودتان را روی این کاغذ بنویس، من الان عجله دارم. بعد از عملیات مییام اینجا و مفصل همه شما را میبینم.

همینطور که اسامی بچه ها را مینوشت سؤال کرد: اسم مؤذن شما چی بود؟!

جواب دادم: ابراهیم، ابراهیم هادی.

گفت: همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم.

از فرماندهان خودمان خواستیم حتماً او را پیدا کنند. خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را ببینیم. ساکت شدم. بغض گلویم را گرفته بود. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.

گفتم: انشاءالله توی بهشت همدیگر را میبینید! خیلی حالش گرفته شد. اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سریع خداحافظی کردم و حرکت کردم. این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود.

در اسفندماه 1365 عملیات به پایان رسید. بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند. یک روز داخل وسایلم کاغذی را که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشکر بدر نوشته بود پیدا کردم. رفتم سراغ بچه های بدر. از یکی از مسئولین لشکر سراغ گردانی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: این گردان منحل شده. گفتم: میخواهم بچه هایش را ببینم.

فرمانده ادامه داد: گردانی که حرفش را میزنی به همراه فرمانده لشکر، جلوی یکی از پاتکهای سنگین عراق در شلمچه مقاومت کردند. تلفات سنگینی را هم از عراقیها گرفتند ولی عقبنشینی نکردند.

بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: کسی از آن گردان زنده برنگشت!

گفتم: این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند. اسامی آنها اینجاست، من آمده بودم که آنها را ببینم.

جلو آمد. اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد. چند دقیقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه این افراد جزء شهدا هستند!

دیگر هیچ حرفی نداشتم. همینطور نشسته بودم و فکر م یکردم. با خودم گفتم: ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.

بعد به یاد حرف آن رزمنده عراقیا فتادم : انشاءالله درب هشت همدیگر را میبینید.

بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. بعد خداحافظی کردم وآمدم بیرون.

من شک نداشتم ابراهیم میدانست کجا باید اذان بگوید، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. و آنهایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند!

منبع : کتاب سلام بر ابراهیم