(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم
(یادامام وشهدا)  زخم هایتان یادمان رفت  و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

(یادامام وشهدا) زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم

داستان کوتاه پیرمرد بیمار در انتظار پسر

داستان کوتاه

پیرمرد بیمار در انتظار پسر

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»

سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»

پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»

سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»

دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.

شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند

شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند

عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟

عباسعلی گفت: امام گفته.

مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه.

خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته.

اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان  و تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.

گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.

یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…

پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن..

حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…

تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند

گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد.

گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده!

پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…

عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…

اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…

جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.

گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!

گفتن مادر بیخیال. نمیشه…

مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم.

گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.

یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟

گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند.

مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید.

و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…

(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این داستان زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)

شادی روح شهدا صلوات

برشی از کتاب #یادت_باشد

کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟

کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید:  عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟

به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟  رک و راست گفتم : بله میگیرم،

حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همین الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه

بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم!  پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 

حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من!

کتاب سراسر عاشقانه #یادت_باشد رو حتما مطالعه بفرمایید.

شهید مدافع حرم

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی

شادی روح شهدا صلوات

سواد مردم، تسکین امام

https://s6.uupload.ir/files/%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AF_%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85_lecw.jpg

سواد مردم، تسکین امام

فاطمه طباطبایی روایت می‌کند: ‌‏وقتی امام در قم بودند دستور تشکیل نهضت سوادآموزی را دادند. من هم در مدرسه‌ای‌ ‌‏یک کلاس درس داشتم که تعداد زیادی از خانم‌ها در آن ثبت نام کرده بودند. اتفاقاً در‌ ‌‌‏همان زمان، امام ناراحتی قلبی اولیه پیدا کردند.

مواقعی که نزد ایشان می‌رفتم یکی از‌ ‌‏مسائلی که همیشه خوشحال‌شان می‌کرد و می‌خواستند که در آن رابطه برای‌شان صحبت‌ ‌‏کنم، همین کار سوادآموزی بود.

وقتی از برنامه‌های کلاس می‌گفتم خوشحال می‌شدند و‌ ‌‏چهره‌شان باز می‌شد. این مسأله باعث می‌شد که من این مدل حرف‌هایم را برای شادی بیشتر امام‌ ‌‏تکرار کنم. 

روزنامه اطلاعات، ۱۴ خرداد ۱۳۶۹‌‏