انقلاب به هیچ گروهی بدهکاری ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان‏ خود را به گروه ها و لیبرال ها می خوریم.

https://uupload.ir/files/odb8_%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8.jpg

انقلاب به هیچ گروهی بدهکاری ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان‏ خود را به گروه ها و لیبرال ها می خوریم.

#امام_خمینی

صحیفه نور ، جلد ٢١،صفحه ٩۶

صحیفه نور امام خمینی(ره)

نامش هادی بود، در راه دفاع از حرم امام هادی (ع) هم به شهادت رسید.

https://uupload.ir/files/jmux_%D9%86%D8%A7%D9%85%D8%B4.jpg

نامش هادی بود، در راه دفاع از حرم امام هادی (ع) هم به شهادت رسید. حالا، ششمین سالگرد شهادت آقا هادی، مصادف شده با سالروز شهادت آقاجانمان #امام_هادی (ع)

آقای هادی ذوالفقاری، برسان سلام ما را...

«حاج حیدر»

خاطرات شهدا خاطره طنز صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ‏

خاطرات شهدا

خاطره طنز

صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ‏

ما یک عده بودیم که عازم جبهه شدیم.  نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده کنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته‏ ای آموزش دیده‏ اید؟

همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کردیم. هیچ کس نمی‏دانست رسته چیست؟! فرمانده که فهمید ما از دَم، صفر کیلومتر و آکبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام کردیم که این یک قلم را  واردیم.

ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه می‏کنید. دیده‏ بان گزارش می‏دهد و شما شلیک کنید. بروید به سلامت!

هیچ کدام به روی مبارک خود نیاوردیم که از خمپاره هیچ سررشته‏ ای نداریم. رحیم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح ‏های جنگی وارد خواهیم شد.

کمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین کاشتیم و چشم به بی‏سیم‏ چی دوختیم تا از دیده ‏بان فرمان بگیرد. بی‏سیم ‏چی پس از قربان صدقه با دیده‏ بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یک گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها کردیم. خمپاره زوزه‏ کشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه‏ ای بعد بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه صد تا به راست بزنید!

همه به هم نگاه کردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟

رحیم که فرمانده بود کم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است که قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.

با مکافات قبضه خمپاره را از دل خاک بیرون کشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه چرا طول می‏دین؟

رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست که زودی ببریمش!

دوباره خمپاره را در زمین کاشتیم. بی‏سیم‏ چی از دیده ‏بان کسب تکلیف کرد و بعد اعلام آتش کرد. ما هم آتش کردیم! بی‏سیم‏ چی گفت: دیده بان می‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مکافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره کاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بی‏سیم‏ چی گفت: می‏گه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه‏ مان می‏ گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خرکش به این طرف و آن طرف می‏ کشاندیم و جناب دیده ‏بان غُر می‏زد که چرا کار را طول می‏دهیم و جَلد و چابک نیستیم.

سرانجام یکی از بچه‏ ها قاطی کرد و فریاد زد: به آن دیده‏ بان بگو اگر راست می‏گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره!

 بی‏سیم ‏چی پیام گهربار دوستمان را به دیده‏ بان رساند و دیده‏ بان‌که معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیک‏ ها عصبانی شده، گفت که داره می‏آد.

نیم ساعت بعد دیده‏ بان سوار بر موتور از راه رسید. ما که از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش کردیم.

دیده‏ بان‌که یک ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشکل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی که صبح بودید خیلی دور شدین!

رحیم گفت: برادر من، آخر هی می‏گی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم که از جایی که اوّل بودیم دور می‏شیم دیگه.

ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان کرد. بعد با صدای رگه‏ دار پرسید: بگید ببینم وقتی می‏گفتم صد تا به راست، شما چه کار می‏کردین؟

ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌ رو در

می‏ آوردیم و با مکافات صد متر به راست می‏ بردیم!

ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آن‌قدر خندید که ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود که حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت.

ما که نمی ‏دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: چرا میخندی؟

ستوان یک شکم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شکل ماه‏تان برم، وقتی می‏ گفتم صد تا به راست، یعنی این‌که با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینکه کله‏ اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید.

فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشک شده بود، اما چنان می‏ خندیدیم که دلمان درد گرفته بود.

 #شهدا شرمنده ایم

ملت ایران شما درماندگان عاجز را که در سوراخ ها خزیده‌اید و نفَس های آخر را می‌کشید به جهنم می‌فرستد.

https://uupload.ir/files/9z0p_%D9%85%D9%84%D8%AA_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

ملت ایران شما درماندگان عاجز را که در سوراخ ها خزیده‌اید و نفَس های آخر را می‌کشید به جهنم می‌فرستد.

#امام_خمینی

صحیفه نور ،جلد ١۵،صفحه ۵٢

صحیفه نور امام خمینی(ره