چشمهای نگران
با ویلچر آوردنش کنار قطعهای که مزار پسرش بود. بخاطر ارتفاع قبرها، نمیشد با ویلچر حرکت کنه. دور دستاش دستمالی پیچید و چهاردست و پا ، با کلی زحمت و نفس نفس و با تمام وجود ، از بین قبرها عبور میکرد. به مزار پسرش که رسید، خودش رو انداخت روی قبر و سنگ رو در آغوش گرفت و گفت:
سلام پسرم ، سلام عزیزم ، عیدت مبارک، تو که نیامدی دیدن مادر پیرت، عیبی نداره، خودم آمدم خونت ، دورت بگرده مادر
TebyanOnline