چشم‌های نگران...

http://uupload.ir/files/np55_%DA%86%D8%B4%D9%85%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

چشم‌های نگران

‌با ویلچر آوردنش کنار قطعه‌ای که مزار پسرش بود.‌ بخاطر ارتفاع قبرها، نمیشد با ویلچر حرکت کنه.‌ دور دستاش دستمالی پیچید و چهاردست و پا ، با کلی زحمت و نفس نفس و با تمام وجود ، از بین قبرها عبور می‌کرد. به مزار پسرش که رسید، خودش رو انداخت روی قبر و سنگ رو در آغوش گرفت و گفت:

سلام پسرم ، سلام عزیزم ، عیدت مبارک، تو که نیامدی دیدن مادر پیرت، عیبی نداره، خودم آمدم خونت ، دورت بگرده مادر

TebyanOnline

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.