یک کربلا برای هر صندلی مدیریتی

http://uupload.ir/files/i294_%DB%8C%DA%A9_%DA%A9%D8%B1%D8%A8%D9%84%D8%A7.jpg

یک کربلا برای هر صندلی مدیریتی

در کشور ۳ هزار صندلی با پست مهم در سه قوه وجود دارد که مسؤولان بر روی آنها نشسته اند ...

برای استقرار این نظام و ماندنش حدود ۲۱۹ هزار شهید داده‌ایم...

یعنی برای هر صندلی ۷۳ شهید!!!

و به تعبیری دیگر برای هر صندلی یک کربلا بر پا شده!!!

خوش به حال مسئولانی که شرمنده شهدا نیستند...

نشر_دهید تا برسد به دست مدیرانی که نمیدانند جایی که نشسته اند بهای خون شهداست

 ۲۲ اسفند روز شهداست

داستان مدافعان حرم قسمت 26

داستان مدافعان حرم قسمت 26

باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم

جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم

خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم

انگار حرف زهرابود

شهدا خودش خاستن توی این راه باشم

گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم:

سلام آجی بیداری

* سلام عزیزدل آجی آره

- زهرا من تو تیم میمونم

*وای خدایا شکرت

- کاری نداری خواهری

* نه عزیزدلم

فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش

- باشه خداحافظ

* یاعلی

نمازمو که  خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم

بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد

یاداعتکاف افتادم

چه دوره ای عالی بود

ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد

مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم

دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود

اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم

از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم

دانشگاه کلا تعطیل بود

فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد

تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵

رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا

اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد

+ خانم موسوی

برگشتم سمتش

با دیدن مدل روسرویم خیلی خوشحال شد انگار

-بله 

+ زهرا داخل  بسیج برادران هست

در نیمه باز بود

بدون اینکه دربزنم رفتم داخل

آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود

تا منو دید از خجالت آب شد

منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : زهرا جونم سلام

زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی

- حالا فلفل قرمز ن ....

هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت فلفل قرمزچیه

وای خدایا آب شدم

بعدازیه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید یه جعبه شیرینی

+ یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است

تهیه شده

به سمت خونه شهید راه افتادیم

تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن

من مصاحبه انجام بدم

رسیدیم خونه شهید

من زنگ زدم

سلام خانم حسینی

سلام نرگس جان بیاید داخل

حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود

‌-سلام حاج خانم

مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟

ممنون شما خوبی

ممنونم

دستم گرفتم سمت زهرا

حاج خانم ایشان دوستم هستن

ایشانم برادر و همسرشون هستن

واز رفقای حسین آقا هستن

خدابهشون سلامتی بده

برای مادراشون حفظ کنه

آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم

-حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم

مادرشهید:خواهش میکنم دخترم

- اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم

مادرشهید بفرمایید

-بسم الله الرحمن الرحیم

امروز مورخ تاریخ  ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم

مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم

بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم

سیدحسین حسینی هستم

- خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟

مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت

حسین سال ۶۸ دنیا اومد

پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود

حسین تو محرم دنیا اومد

مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده

همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین

حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود

یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن

تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود

سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا

یه دوساعت کارم طول کشید

اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده

درباز کردم

اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم

خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار

بعداز چندتاسوال گفتم

حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه

ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود

رفتیم دیدن اون باهم

توراه گفت مامان اجازه بده منم برم

مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم

عمه جانم وسط دشمنه

یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم

- حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود

حجاب و نماز و ولایت فقیه

یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم

یک هفته ای از دیدارما میگذشت

رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم

- آقاجون

آقاجون : جانم بابا

- میخام برای همیشه چادر سرکنم

آقاجون : آفرین دخترم

پس بالاخره عاشقش شدی

- خیلی شرمنده چادرم

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

ازدل خاک فکه،استخوانهای جوانی از وطن را یافتند,

http://uupload.ir/files/p6b2_%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%84.jpg

ازدل خاک فکه،استخوانهای جوانی از وطن را یافتند,

در جیب لباسش برگه ای بود:

«بسمه تعالی.جنگ بالاگرفته است .

مجالی برای هیچ وصیتی نیست.

تاهنوز چند قطره خونی در بدن دارم ،

حدیثی ازامام پنجم ع مینویسم:

«بتو خیانت میکنند ، تومکن!

توراتکذیب میکنند ، آرام باش!

تو را میستایند، فریب مخور!

تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن!

مردم شهر از تو بد میگویند ، اندوهگین مشو!

همه مردم تو را نیک میخوانند ، مسرور مباش!!!

آنگاه ازماخواهی بود»…

دیگر نایی در بدن ندارم ؛ خداحافظ دنیا

عباس

داستان مدافعان حرم قسمت 50

داستان مدافعان حرم

قسمت 50

ازم خواست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید

مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود اینم انگشتر امانتی سیدهادی بااجازتون

‌آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟

چرا نذاشتن در تابوتو باز کنم مثل سیدالشهدا

چون تو اون تابوت فقط یه سر بود برای همین اجازه ندادن اومدم پشت مرتضی برم تو اتاق که گفت لطفا تنهام بذار سادات با زهرا به سمت مائده دویدیم مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود هادی خیلی بی انصافی

من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه تنها گذاشتی رفتی پیش عممون هادی دلم برات تنگ شده

من میترسم نتونم زینب و خوب بزرگ کنم هادی دوماهه ندیدمت نمیخای بیای به خوابم بی معرفت پاشد زینب سادات و بغل کرد

-مائده کجا داری میری عزیز عمه میخام برم پیش هادی

باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست

زهراجان مراقب مرتضی باش

سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم

-مائده اون ماشین پسرعمو بود

نمیدونم عمه

من حواسم نبود

مائده رو بردم مزارشهدا وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا

دست میکشید رو مزار هادی میگفت

درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن مادرمون اومده بود پیشت

سرتو به دامن گرفته بود

-مائده پاشو بسه دختر

خودتو اذیت میکنی

 ببین زینب ترسیده

بیا بریم خونه داداش اینا تو رو بذارم اونجا خیالم راحته

 مائده رو گذاشتم خونه برادرم

خودم برگشتم خونه مرتضی اینا

زهرا با قیافه بهم ریخته در رو باز کرد

-زهرا چی شده

""زن عموت اینجا بود

به داداشم زخم زبون زد داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران

الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده

داداش برای اهواز بلیط گرفته

-میدونم کجا رفته الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران

راوے مرتضے

تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی، نرگس سادات و دوران عقدمون فڪر میکردم

از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم اما نه حس گناه

این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود

که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد

فکر گناه بکنه

جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود

این دختر عطر و بوی زهرایی میداد

وقتی تو سردخونه چشمام و بازکردم

و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم

نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد

نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش

عطر سیب قرمز

من عاشق این دخترم

الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه

هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست

اول رفتم یه هتل یه دوش گرفتم

با ماشین هتل راهی طلائیه شدم

اینجا معقر قمربنی هاشمه اینجا بوی حضرت عباس میده

نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم

اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد

اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش

یه دور تو طلائیه زدم

شروع کردم با شهدا حرف زدن

چرا منو باخودتون نبردید

رسم این نبود

بمونم هی زخم زبان بشنوم

نرگس من عاشقه عاشق

چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن

چندساعتی گذشت

صدای داد نرگس به گوشم رسید

مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی

آقــــــــــــــــــــــا

همســــــــــــــــــــر

کجایی ؟

رفتم پیشش تو از کجا میدونستی من اینجام

-فکر کن من ندونم تو کجایی

نشست کنارم سرمو گذاشتم رو پاش

نرگس خیلی دوستت دارم

۲سال بعد

حتما میگید تو این دوسال چی شد

وقتی از طلائیه برگشتیم

رفتیم مشهد

بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون

نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد

چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد

اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن

اسمشونو حسن و حسین گذاشتم

و نرگس بخاطر شفای من اسم آخریو گذاشت رضا

تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم

نرگس صدای پسرا میاد

-اول همسر بعد فرزند

تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم

بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم

صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته

نرگس دستم فشار داد گفت

مرتضی

تو علمدار_عشقی  پایان

ادامه دارد...

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 

تفحص؛ تکاندن غبار فراموشی

http://uupload.ir/files/ucfm_%D8%AA%D9%81%D8%AD%D8%B5.jpg

تفحص؛ تکاندن غبار فراموشی

رهبرانقلاب: این‌که شما از روی جسدِ علی‌الظّاهر پنهان شده‌ی یک شهید، غبارها و خاکها را برطرف میکنید و آن را میآورید سرِ دست میگیرید، معنایش این است که علی‌رغم کسانی که میخواهند مسأله‌ی شهادت و شهید و فداکاری را زیر غبارها و خاکها پنهان کنند، شما نمیگذارید این کار انجام شود. ۷۹/۱۲/۲۰

روز_شهید

Khamenei_ir