خاطره ای از شهید حسین_فهمیده

http://uupload.ir/files/r5l_%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87_%D8%A7%DB%8C.jpg

خاطره ای از شهید حسین_فهمیده

یکی از روزها صدای بگو و مگوهایی از سنگر شنیده می شد توجه ما را جلب کرد. گویا حسین ریزه قصد داشت به خط_مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد او اصرار  می کرد و خواهش که بگذارید من هم به خط بیایم فرمانده هم تاکید داشتند:

«حسین آقا حالا برای شما زود است»

 او که دید پا فشاری اش فایده ای ندارد، قاطع و درکمال ادب واحترام گفت: من به شما #ثابت می کنم که زود نیست.

چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود. اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود. چند ساعت بعد بچه ها چشمشان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریزشان  می آید صبر کردند تا اسیرش نمایند. کمی که جلو تر آمد، دیدند حسین_ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته است!!

همان موقع نزد فرمانده رفت. در پاسخ نگاههای پرسشگر و تاحدودی عصبانی او گفت: « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است. من به آنجا رفتم، یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.