شهید_زنده!
یه هفته قبل از کربلای ۵ بود. قرار بود با تعدادی از بچه ها از شیراز بریم منطقه. مهدی آمد دنبالم. تا دیدمش گفتم: صبر کن.
رفتم پیش مادرم، گفتم: مادر مگه همیشه نمی گفتی؛ می خوام یه رفیقت را قبل از شهادت ببینم، الان یکیشون پشت در ایستاده! آمد مهدی را دید. چهره اش غرق نور شهادت بود. هفته بعد شهید شد.
خاطره اى درباره شهید مهدی ظل انوار